مجال بی رحمانه اندک بود و
واقعه سخت نامنتظر
رامین امیرصالحی
پردهها تو را فرا میخوانند. پردهها تو را فرا میگیرند، تو را به تماشا مینشینند با تو سخن میگویند تو را باز میآفریینند دیو و دلبر تو میشوند سرشت و سرنوشتت را باز میخوانند دوزخ و بهشت تو را مینمایانند حکم پردهدار است به تصرف ناخودآگاه و اختیار تو، پردهدار زیرک فراخواندگاهی برساخته است بلند، به یاد ماوایی که روزی از آن رانده شدی به ستایش غنج دلی که گاه گاهی سراغت میآید تو را به پهنای سکوتی فرا میخواند در فراسوی مرزها… پردهدار میآفریند میگسترد آشکار میکند پنهان میکند وآغاز و پایان را به نقطهای هم میآورد.
در همراهی و دیالوگ با پردههای رحیم مولاییان بیآنکه بخواهی و مهیا باشی به ورطه ابتلای زمانه کشیده میشوی تاریخی را باز مییابی بیرون از حدود تقویم در تنگنای ناگزیرها و گدارها، گریزی دستگیر مجال اندک روز واقعه محتوم. مولاییان با علم تاویل آشناست جادویی که همه ریشهها و سرچشمههای جهان را میشناسد و به چشم بر هم زدنی گذشته و اکنون وآینده را به هم میآورد و یگانه ویکسو میکند و منظری میآفریند که احوال و هوای عهد عتیق را دارد. او را هنرمندی مییابیم شش دانگ که انگار همزاد همه اعصار است و در همه زمانها زیسته هم در تکنیک قلدر است و قالبها را افسار کرده و هم در نگاه قلندر است و وامدار شرافت نیاکانش از دل آیین و حماسه میراث مانده، بستری میسازد خوش نقش و نگار از آهنگ و رنگ و نور هم آوای آشناترین قصههای این سرزمین از دشتهای مغموم شمال خراسان تا بیقراری رازآلود جاشوان خلیج وحسرت تبدار پایتخت نشینان تنها…
رحیم مولائیان در بیان و اجرای پردهها از کانسپچوالیسم بهره گرفته است.کانسپچوآلیسم فرآیند آخر الزمان است. محصول درک عرصههای تنگ و گیرودار سهمگین عصر حاضر، زمانه یورش بیوقفه اخبار و انفجار اطلاعات، سرک کشیدن به دنجترین خلوتگاهها و ویران کردن نازکترین خاطرات و فروپاشی سادهترین انگارهها وآرزوها. کانسپچوآلیسم همه تهاجم وتجاوز بیحیا و عریان و زشت برخاسته از استیلای تکنولوژی در عصر مدرن را نشانه رفته است.کانسپچوآلیسم هنر تاویل وضعیت موجود است به عهد آدمی و نه تعهد، عهد آدمی با معبود و وجدان و طبیعت، فارغ از تعهد ایدئولوژیهای پرداخته از تفاسیر مختلف و وارونه از مکاتب الهی و بشری. ظرفیت فراگیری میآفریند که توانایی پذیرش هر پدیدهای را دارد، نه تکلف و ملاحظات سنت و عصر کلاسیسم را دارد و نه شالودهشکنی سرکشانه و عاصی دوره ازدحام مدرنیته را مطلوب میداند.
مولاییان تیزهوشانه با شناخت درست از بستر بیکران این رویکرد، سبکهای در گذشته را به خدمت میگیرد و به موقع از آن استفاده میکند. او اینجا در تعریف عناصر به کار رفته در پردهها از مینیاتور بهره میگیرد. قاعده مینیاتور بر حفظ حرمت است. زاویه دید از پایین به بالاست و پرسپکتیو و عمق در حجاب حریم قدسی پنهان میماند. مولاییان هوشمندانه با حذف پرسپکتیو همسانی برای آدمهایش میآفریندکه بیپشتوانه در ملال هم گرفتارند. ولی هنوز مثل ملائک مینیاتورها کیفیتی اساطیری و دست نیافتنی دارند. در عین حال با در اختیار گرفتن سبکهای متاخر نقاشی قهوه خانهای و دیواری این حذف عمق را معنایی دیگر میبخشد. نقاشی قهوه خانهای بر واقعهنگاری و روایت و قصهپردازی استوار است و رویکردی آیینی مذهبی دارد. او اینبار نگارههای واقعهاش را برمنوال چریکههای نقل شده میچیند. اما پدیدههای نقش شده در اینجا ملموس و به روزند. همچنین از ورود فضاهای غربی و زبانهای مدرن مثل سوررئالیسم در تعریف آدمهای متاخرتر و تاثیر عالم غرب بر او باکی ندارد و با زبان کانسپچوآلیسم از همه آنچه فراهم آورده، مرثیه خود را از آنچه بر ما رفت و میرود میسراید و با یک زبان جهانی و سرآمد آواهای سرزمین مادری را تلقین میکند، و فرصتی مهیا میکند که شاخصهها و پدیدهها و باورها و نگارههای مقاطع مختلف تاریخ یک قوم و زمانها و مکانهای دیگر در کنار هم قرار بگیرند و معانی چند گانهای را در دیالکتیکی زاینده متبادر کنند. پردهها چه آنجا که فقط نقاشیاند و چه وقتی که با معرق و کاشی همراه میشوند حسرتی تلخ را به یاد میآورند که در خاطره قوم ما پاک ناشدنی است. نقاش زیرکانه گاهی پارهای از نقش را میبرد و خالی میگذارد به یاد تاراج زبان وآیین و داد و دهشی که ستمها دید. زن راوی وگواه این یغماست و در هر پرده قصهای تازه ساز میکند از مردمی که خود زمینه ساز و مسبب شوربختی خویشتنند. و زن که با زایش و زندگی هم ریشه است گرمگاهی است بیدریغ و شرابی مرد افکن که قومی همه خستگیها و شکستهایش را در خلوتش بگرید و فراموش کند. یکبار مادر باشد و دیگر بار شیرزنی به جای همسر و جایی معشوقهای که اناری سینههاش جوانک را به شور و تب و تاب وا دارد. اما همیشه بار تلخ تهمت و وهن همه واهمهها و هراسهای قومی زخم خورده را به دوش میکشد و انگ تاریخی زنانگی را در تعصب و تجاهلی کور بر چهره دارد. اما به رغم حضور بیشمار زنان در پردهها مردان اندکند وکم رنگ؛ یا خسبیدهاند و بانوی غمگین خانه را در خلوتگاه حسرت امیال و آرزوها وانهادهاند یا چشمشان را از چهره، نقاش به عمد فرو شسته است که موهوماند و مشکوک و یا خواجه حرمسرای قجرند و محاسن سنتی دو تای دیگر را ندارد واگر در جایی کنشمنداند و به بزم نشستهاند سایهاند در خیال زن خنیاگر. این خود طنز تلخی را متبادر میکند از قوم مرد سالاری که تهی شده از یاد است و فقط پوستهای نازک در بر دارد و کماکان زنان را در نهانخانهها و اندرونی میخواهد و در نگاه نقاش از زایش یک کودک هم برای زن بازمانده است. تکرار نقش عروسکهای معلول در آغوش زنان تاکیدی بر مرد سترون است و هم یادگار خلوت دخترانه زن معصوم و حسرت باز گشت به دوران بیخبری به سرپوشی آرزوهای بر باد رفته، مردان پردهها گرفتار چنبره باورهای کهنه میراث پدرانند که سالهاست از پویایی وآفرینش و ساز وکار حماسه و گیرودار بازمانده است، مردان پاسداران نظام بازار وکار زارند، اما در تمدنی که مردد و متروک در جا میزند جز پای فشاری بر کهنهگیها و عصبیت و فروپاشی، کاری از پیش نمیبرند. تمدنی رها شده از آفرینش و نشاط و زایش و درگیر باز یابی هویتی مخدوش و غافل از کارزار گرم عالم نو، نه امروز خود را میپذیرد نه دیروز خود را باور دارد و چنین است که در کوران و آماج یورش باورهای نو در افتخار و غروری هرز و بیبنیاد محکوم شکست و فراموشی و انزواست، خواجه دربار ناصری به ظرافت به مردان روزگار اخذ مدرنیته پهلو میزند که محرم نهانخانه گرم بازار مدرنیسم، باید از مردی ساقط باشد و چه مصداقی بهتر از مرد امروز ایرانی که در استرس بیامان زندگی از توالد و تناسل ساده باز مانده و به انواع محرکها و تقویت کنندهها روی آورده است.
و زنان که از دیر باز نگاهبانان مومن آبهای جهانند و به حکم زن بودن و همسازی و نزدیکی به طبیعت و زایش تمام بار این حسرت را به دوش دارند و درک میکنند و در روانشان جاریست…
به همین بسنده میکنم که گونه گونگی عناصر وگستردگی معانی در پردههای رحیم مولاییان و قوام وکمال پویایی که آثار از پس سالها تجربه هنرمند دارند این مجال را نمیدهد که در این نوشته به تک تکشان بپردازم. ضمنا پردهها بعضا ارجاعاتی ظریف دارند به باورهای اساطیری که تاویل آن با توجه به نوع روایت وقایع که معتقدم از روایت غیر خطی شرقی بهرهها گرفته، خود هزار توی وسیعی میسازد سرشار از انگارههای زیبای تاریخی و قومی و یا فولکلور که از حوصله این نوشته خارج میشود. این نوشته را با طنزی از رند قزوینی عبید زاکانی بزرگ به پایان میبرم که در احوالات قوم ما فرمود: خنیثی در راه ماری دید گفت دریغ مردی و سنگی…
۱۳۹۱